حضرت محمد (ص)
نوشته شده توسط : HOJJAT

 

زندگی نامه حضرت محمد (ص)

مطابق آنچه ميان مورخين مسلم است نسب رسول خدا(ص)تا«عدنان»كه بيست و يكمين جد آن حضرت بوده اين گونه است:

محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان.

و پس از عدنان تا حضرت اسماعيل(ع)و همچنين پس از ابراهيم(ع)تا حضرت آدم در عدد اجداد آن حضرت و نامهاى ايشان در بسيارى از موارد ميان اهل تاريخ اختلاف است و از رسول خدا (ص)نيز روايت شده كه فرمود:

«اذا بلغ نسبى الى عدنان فامسكوا»

[چون نسب من به عدنان رسيد خوددارى كنيد(و از او بالاتر نرويد.)]

خاندانى كه رسول خدا(ص)در ميان آنها به دنيا آمد.از بهترين خاندانهاى عرب و شريفترين آنها بود و بزرگترين منصبها و سيادتها در آنها وجود داشت.زيرا منصب سقايت و اطعام حاجيان كه بزرگترين افتخار و بهترين منصبها بود از راه ارث به خاندان بنى هاشم و عبد المطلب جد آن بزرگوار رسيده بود.

عدنان

پدران آن حضرت تا به عدنانـكه نام برديمـهمگى از بزرگان زمان خويش و بيشتر آنها از فرمانروايان مكه و حجاز بودند و از نظر معنوى و ايمان نيز چنانكه مورد اتفاق علماى اماميه رضوان الله عليهم مى‏باشدـهمگان موحد و خدا پرست بوده و از عدنان تا حضرت آدم(ع)نيز اين گونه بوده‏اند گذشته از اينكه بسيارى از آنان چون حضرت اسماعيل و ابراهيم و نوح(ع)از پيغمبران بزرگوار الهى و بلكه برخى آنان از انبياى اولوالعزم مى‏باشند.

سر سلسله اين دودمان شريف يعنى عدنان از مردان بزرگ زمان خويش و از فصحا و دلاوران بوده و در برخى از تواريخ آمده كه روزى در بيابان شام هشتاد سوار او را تعقيب كرده و بدو حمله بردند و او يك تنه با ايشان جنگ كرد تا آنكه اسبش از پاى درآمد و كشته شد،و پياده با آنان جنگيد تا وقتى كه خداوند او را از شر آنان نجات بخشيد.

مضر

و ديگر مضر بن نزار است كه بر طبق حديثى پيغمبر(ص)فرمود:مضر را دشنام نگوييد كه او بر دين ابراهيم(ع)بوده و از سخنان اوست كه گويد:

«من يزرع شرا يحصد ندامة».

[كسى كه شرى بكارد ندامت و پشيمانى درو كند.]

و گويند:مضر داراى آواز خوشى بود كه در زمان او كسى آوازش مانند وى نبوده و او نخستين كسى است كه«حدى» (1) براى شتران خواند.

و برخى گفته‏اند:ـقريش به كسانى گويند كه نسبشان به مضر برسد. (2)

الياس

و ديگر الياس است كه در ميان قوم خود به سيادت و بزرگى معروف گشت و همگان اطاعتش را گردن نهادند.و او نخستين كسى است كه شترهايى براى خانه كعبه قربانى كرد.

و گويند:مثل او در عرب همانند لقمان حكيم است در ميان قوم خويش.و چون از دنيا رفت همسرش كه زنى بود به نام خندف از شدت تأثرى كه از مرگ شوهر بدو دست داد با خود عهد كرد كه زير سقف و سايبانى نرود و همچنان بود تا از دنيا رفت.

مدركه

و ديگر مدركه است كه گويند نامش عمرو بوده و سبب اينكه او را مدركه گفتند بدان جهت بود كه وى درجه اعلاى عزت و بزرگى را در ميان قوم خود درك كرد،و بدان رسيد.

كنانه

و در شرح حال كنانه مى‏نويسند مردى زيبا صورت و عظيم القدر بود و عربها به خاطر علم و دانش و فضيلتى كه داشت نزدش مى‏آمدند و از دانش او بهره‏مند مى‏شدند،و از كسانى است كه ظهور رسول خدا(ص)را به مردم بشارت مى‏داد و مى‏گفت:زمان ظهور پيغمبرى به نام احمد كه مردم را به سوى خداى يكتا و كار نيك و احسان و مكارم اخلاق دعوت مى‏كند نزديك گشته،از او پيروى كنيد.

نضر

مشهور ميان مورخين و فقهاى اسلام آن است كه نضر پدر قريش است و هر كس نسبش به او رسيد قرشى است.چنانكه در حديثى از رسول خدا(ص)نيز اين مطلب‏روايت شده است. (3) و نضر در لغت از«نضارت»به معناى زيبايى صورت و جمال گرفته شده و چون نضر بسيار زيبا روى بوده او را به اين نام مى‏خواندند.

فهر

برخى از اهل تاريخ نوشته‏اند:در زمان فهر يكى از سركردگان يمن به نام حسان بن عبد كلال با قبيله«حمير»به قصد شهر مكه حركت كرد تا سنگهاى خانه كعبه را با خود به مملكت يمن برده و در آنجا به وسيله آن سنگها خانه‏اى بنا كند و حاجيان را به آنجا سوق داده يمن را زيارتگاه آنان كند،فهر كه اين خبر را شنيد در تهيه لشكر برآمده قبايل عرب را گرد آورد و به جنگ حسان رفت و او را اسير كرده و قبيله«حمير» را شكست داد و حسان سه سال در اسارت فهر بود تا آنكه مال بسيارى براى آزادى خود پرداخت،و چون آزاد شد به سوى يمن حركت كرد و در بين راه از دنيا برفت.و همين امر سبب عظمت فهر گرديد تا آنجا كه اعراب همگى سر به فرمان او درآوردند.

كعب

از آن جمله كعب است كه قوم خود را در روزهاى جمعه كه آن را يوم العروبة مى‏ناميدند جمع مى‏كرد(4)، و ايشان را موعظه مى‏نمود، و به آمدن پيغمبرى از صلب‏خويش مژده مى‏داد، و ابياتى در اين باره از وى نقل كنند كه از آن جمله است:

على غفلة ياتى النبى محمد فيخبر اخبارا صدوق خبيرها

و همچنين:

يا ليتنى شاهد فحواء دعوته حين العشيرة تبغى الحق خذلانا

در وجه تسميه وى به كعب گويند به خاطر علو مقام و بزرگى او بوده،زيرا عرب هر چيز مرتفع و بلند را كعب گويد،چنانكه كعبه را از همين جهت كعبه گويند.

و به خاطر بزرگى و شخصيت او بود كه پس از آنكه از دنيا رفت اعراب روز مرگ او را تاريخ خود قرار دادند و تاـعام الفيلـيعنى سالى كه ابرهه به مكه لشكر كشيد و به امر پروردگار با سنگريزه‏هاى پرندگان ابابيل خود و لشكريانش نابود گشتند تاريخ خود را از روى همان روز مرگ كعب تعيين مى‏كردند.و پس از آن«عام الفيل»و سپس مرگ عبد المطلب را تاريخ قرار دادند، تا وقتى كه در اسلام هجرت مبدأ تاريخ قرار گرفت.

قصى بن كلاب

و ديگر قصى بن كلاب است كه نام اصلى او زيد بود و او را«مجمع»مى‏گفتند چون قريش را پس از پراكندگى بسيار،گرد هم آورد و همگان مطيع او گشتند،و از رسول خدا(ص)نيز روايت شده كه آن حضرت او را بدين نام خوانده است و شاعر عرب نيز در اين باره گويد:

قصى لعمرى كان يدعى مجمعا به جمع الله القبائل من فهر

قصى چنانكه گفتيم نامش زيد بود و سبب آنكه او را قصى ناميدند آن بود كه چون پدرش كلاب هنگامى كه قصى كودكى خردسال بود از دنيا رفت مادرش كه فاطمه نام داشت به مردى از قبيله عذرة بن سعدـكه نامش ربيعه بود شوهر كرد، و ربيعه پس از اين ازدواج فاطمه را با خود برداشته به ميان قبيله خود كه در سمت شام سكونت داشتند برد، و قصى را نيز كه كودكى خردسال بود به همراه خود بردند و از موطن اصلى او كه مكه بودـدورش ساختند و از اين رو وى را قصىـكه به معناى دور شده ‏از وطن استـناميدند.

و به دنبال همين ماجرا بود كه قصى به شهر مكه بازگشت و چون قريش را كه در آن وقت تحت فرمانروايى قبايل ديگر در مكه زندگى مى‏كردند زبون و پراكنده ديد، درصدد برآمد تا عزت از دست رفته آنها را بدانها باز گرداند و به فكر افتاد تا رياست مكه و مناصب بزرگى را كه در دست قبايل ديگر بود و قريش و فرزندان اسماعيل را بدانها سزاوارتر مى‏ديد از آنها بازستاند. و به همين منظور با بزرگان قريش و برخى قبايل ديگر گفتگو كرد و پس از تلاشهاى بسيار گروهى از قريش و همچنين خويشان مادرى خويش را گرد آورد و به ترتيب با قبايل«صوفة»،«خزاعة»و«بنى بكر»جنگ كرد و پس از جنگهاى سخت همگى آن مناصب را كه از آن جمله منصبهاى:اجازه خروج حاجيان از منى،فرمانروايى مكه و تصدى كارهاى خانه كعبه،مانند پرده‏دارى و كليد دارى و غيره بود همه به دست قصى بن كلاب و قريش افتاد،كه پس از آن برخى از آن منصبها را به صاحبان اصلى آن بازگرداند.

ابن هشام مورخ مشهور مى‏نويسد:قصى در ميان فرزندان كعب بن لوى نخستين كسى بود كه قريش را تحت فرمان خويش درآورد و منصبهاى مهم مكه مانند منصب كليددارى خانه كعبه،سقايت حاجيان با آب زمزم،اطعام آنان (5) ،رياست دار الندوه(مركز مشورت بزرگان مكه)و پرچمدارى همه به دست او افتاد.

قصى بن كلاب مكه را در ميان قريش چهار قسمت كرد و هر قسمت را به دست گروهى از ايشان سپرد.

تا آنجا كه مى‏نويسد:

كار قصى در ميان قريش تا به پايه‏اى بالا گرفت كه هر زنى مى‏خواست شوهر كند،يا هر مردى مى‏خواست زنى بگيرد و در هر كارى كه قريش مى‏خواستند مشورت كنند همگى در خانه قصى انجام مى‏شد،و هرگاه مى‏خواستند براى جنگى پرچم ببندند درخانه قصى آن را مى‏بستند،و هر دخترى مى‏خواست لباس مخصوص خود را كه در سنين معينى مى‏پوشيد بر تن كند در خانه او مى‏پوشيد و آن گاه به خانه خود مى‏رفت.فرامينى كه او صادر كرده بودـچه در زمان حيات و چه پس از مرگ اوـدر ميان قريش چون احكام دين واجب و لازم الاجرا بود.

و در تواريخ ديگر آمده است كه قريشـپيش از فرمانروايى قصى بن كلابـواهمه داشتند از اينكه در اطراف خانه كعبه،خانه‏اى بنا كنند و يا از درختان و گياهان حرم براى ساختمان خانه و منزل چيزى بكنند و قصى بن كلاب اين كار را بر آنها آزاد كرد و خود اقدام به اين كار نمود.

و از سخنان پر ارج و گرانبهايى كه از قصى به يادگار مانده اين چند جمله است كه گويد :

«من اكرم لئيما اشركه فى لؤمه،و من لم تصلحه الكرامة اصلحه الهوان،و من طلب فوق قدره استحق الحرمان،و الحسود العدو الخفى»[كسى كه به شخص پست و لئيمى اكرام كند در پستى او شريك گشته،و كسى را كه كرم و بزرگوارى اصلاحش نكند خوارى و پستى اصلاحش كند،و كسى كه بيش از اندازه خود طلب كند(و بخواهد)مستحق محروميت و حرمان است،و حسود دشمن پنهان انسان است.]

و چون هنگام مرگش فرا رسيد به فرزندانش وصيت كرده گفت:

«اجتنبوا الخمر فانها لا تصلح الابدان و تفسد الاذهان».

[از شراب بپرهيزيد كه بدنها را سازگار نيست و دلها را نيز فاسد و تباه سازد.]

عبد مناف

قصى داراى چهار پسر بود كه بزرگترين آنها عبد الدار بود ولى عبد مناف فرزند ديگر قصىـكه نام اصلى وى مغيره بود و مادرش او را عبد مناف ناميدـاز همه شريفتر و بزرگوارتر بود،زيرا در جود و سخاوت گوى سبقت را از برادران خويش ربوده بود،و از اين رو قريش او را«فياض»نام نهاده بودند.و در زيبايى و جمال نيز ضرب المثل بود تا آنجا كه بدو«قمر البطحاء»مى‏گفتند :و به همين جهت همگان او راشايسته‏تر به جانشينى پدر و حيازت منصبهاى او مى‏دانستند،و شايد همين قضاوت مردم سبب شد تا قصى بن كلاب در اواخر عمر خويش در يك مجلس رسمى منصبهاى خود را به عبد الدار كه او را از ديگران بيشتر دوست مى‏داشت واگذار نمايد و همين علاقه و محبتى كه بدو داشت و از سوى ديگر مى‏ديد كه عبد مناف و برادران ديگر در فضيلت از او پيش گرفته‏اند،سبب شد تا وى را مخاطب ساخته بدو چنين گويد:

هان!به خدا سوگند چنان خواهم كرد كه تو نيز در شرف و بزرگى به برادران خود برسىـاگر چه اكنون آنان از تو پيشى جسته‏اند كارى خواهم كرد كه هيچ يك از قريش بدون اجازه تو وارد كعبه نشود،و هيچ پرچمى جز به دست تو براى جنگ در قريش بسته نشود،و منصب سقايت حاجيان در دست تو قرار گيرد،و حاجيان جز از طعام تو نخورند،و قريش جز در خانه تو در كارها تصميمى نگيرند.

و بدين ترتيب تمام منصبهايى را كه داشت يعنى منصب:سقايت، اطعام اجيان، پرچمدارى، كليددارى، رياست دار الندوه، همه را پس از خود به عبد الدار واگذار نمود (6) ، فرزندان قصى نيز همگان سخنش را پذيرفته و به رياست عبد الدار و واگذارى منصبهاى فوق بدو راضى گشتند، و پس از مرگ قصى نيز تا پايان عمر براى گرفتن آنها از عبد الدار اختلافى در ميان آنها پديدار نگشت.

پى‏نوشتها:

1.«حدى»به آوازى گويند كه ساربانان براى تند رفتن شتران مى‏خوانند.

2.در اينكه«قرشى»به چه كسى اطلاق مى‏شود و قريش لقب كدام يك از اجداد رسول خدا(ص)است پنج قول است:اول،همين قول،دوم كه مشهورترين اقوال است آنكه لقب«نضر بن كنانه»است،سوم،قولى است كه قريش را لقب«فهر بن مالك»داند،چهارم،برخى ديگر گويند:لقب قصى بن كلاب است و پنجم،قولى است كه وى«الياس بن مضر»بوده است و معناى آن نيز در پاورقى صفحه بعد خواهد آمد.

3.و در وجه تسميه او به قريش نيز اختلاف است.برخى مانند ابن هشام گفته‏اند:قريش در لغت از«تقرش»است كه به معناى كسب و تجارت مى‏باشد.و ابن اسحاق گفته:قريش از تقرش به معناى تجمع است و بدان جهت به نضر قريش گفتند كه پس از تفرقه‏اى كه ميان قوم و قبيله آنان افتاده بود آنان را گرد هم جمع كرد.

و برخى گفته‏اند:سببش آن بود كه هنگامى نضر در درياى فارس در كشتى نشسته بود ناگاه حيوان بزرگى كه آن را«قريش»مى‏گفتند به كشتى نزديك شد چنانكه ساكنان كشتى از آن ترسيدند نضر كه چنان ديد تيرى برگرفت و به سوى آن حيوان انداخت و او را در جاى خود متوقف ساخت،و سپس كشتى بدان حيوان نزديك شد و نضر او را بگرفت و سرش را بريد و به مكه برد و بدان نام موسوم گشت.و گويند فرزندان او بدين نام خوانده شدند زيرا بر قبايل ديگر چيره شدند و بدين جهت نام آن حيوان بر آنان اطلاق مى‏شود،زيرا آن حيوان،حيوانات ديگر دريا را مقهور خويش ساخته بود.

و قول ديگر آن است كه چون نضر تفتيش حال بيچارگان مى‏نمود و هر كس نيازمند بود با مال و ثروت خود بى نيازش مى‏كرد از اين رو وى را«قريش»گفتند.

4.و برخى گفته‏اند:كعب نخستين كسى است كه روز جمعه را به اين نام خواند،ولى اين قول مورد قبول بسيارى از اهل تاريخ نيست.

5.داستان اطعام حاجيانـبه طورى كه همين ابن هشام مى‏نويسدـاين گونه بود كه قريش هر ساله در موسم حج آذوقه بسيارى جمع كرده و به نزد قصى بن كلاب مى‏آوردند،و او نيز به وسيله آنها براى حاجيان بى بضاعت طعامى فراهم مى‏ساخت و از ايشان پذيرايى مى‏كرد،و اين كارى بود كه قصى بن كلاب بر قريش فرض و لازم كرده بود و سپس متن دستور او را كه در اين باره صادر كرده بود نقل مى‏كند.

6.در سيره حلبيه از برخى از تواريخ نقل مى‏كند كه قصى بن كلاب منصبهاى مزبور را ميان عبد الدار و عبد مناف تقسيم كرد،بدين ترتيب كه منصب پرده دارى كعبه و رياست دار الندوه،و پرچمدارى قريش را به عبد الدار واگذار نمود،و سقايت و اطعام و رياست قريش را به عبد مناف داد،ولى آنچه را در بالا نقل كرديم مطابق سيره ابن هشام و ساير تواريخ مشهور است .


هاشم بن عبد مناف

پس از اينكه عبد مناف از دنيا رفت و دوران فرزندان عبد مناف يعنى هاشم و عبد شمس فرا رسيد، اينان تصميم گرفتند منصبهايى را كه در دست فرزندان عبد الدار بود از آنها بازستانند چون خود را سزاوارتر به آن منصبها مى‏دانستند،و همين سبب شد تا در ميان قريش اختلاف پديد آيد و قبايل مختلف قريش به دو دسته تقسيم شوندجمعى مانند:بنو اسد بن عبد العزى،بنو زهرة بن كلاب و بنو تميم بن مرة به طرفدارى فرزندان عبد مناف و گروه ديگرى مانند:بنو مخزوم،بنو سهم بن عمرو و بنو عدى بن كعب به پشتيبانى فرزندان عبد الدار برخاستند.

هر دو دسته به كنار خانه كعبه آمده و سوگندها خوردند كه تا آخرين قطره خونشان همديگر را يارى كنند.و به دنبال آن به صف آرايى لشكريان خود برخاستند،در اين ميان جمعى از بزرگان قريش وساطت كرده و هر دو طرف را حاضر به مصالحه نمودند،بدين ترتيب كه منصب سقايت حاجيان و اطعام آنها به فرزندان عبد مناف واگذار گردد و باقى منصبهاـيعنى كليد دارى خانه كعبه،و پرچمدارى قريش،و رياست دار الندوهـهمچنان در دست فرزندان عبد الدار باقى باشد.

اين پيشنهاد را طرفين پذيرفته و بدان راضى شدند و در نتيجه آتشى كه در حال اشتعال بود بدين وسيله خاموش گرديد و قبايل مزبور دست از جنگ كشيدند.

در ميان فرزندان عبد مناف نيز با اينكه عبد شمس از هاشم بزرگتر بود اما از آنجا كه بيشتر اوقات در مسافرت بود،و بندرت اتفاق مى‏افتاد كه در موطن خويشـيعنى شهر مكهـباشد و از طرفى مرد عيالوار و بى بضاعتى بود اين منصبها را به هاشم واگذار كردند،و پس از او نيز به برادر ديگرش مطلب رسيد.

گويند:هاشم و عبد شمس هر دو با هم به دنيا آمدند و در هنگام ولادت مشاهده كردند كه انگشتهاى هاشم به پيشانى عبد شمس چسبيده و چون خواستند آن دو را از يكديگر جدا كنند خون جارى گرديد و همين سبب شد كه حاضران گفتند:ميان اين دو برادر خون حاكم خواهد بود و چنان شد كه گفته بودند،زيرا تا آنجا كه تاريخ به ياد دارد ميان فرزندان هاشم و عبد شمسـكه به نام فرزند عبد شمس«امية»به بنى اميه معروف شدندـخونريزى بوده است.

نخستين كسى كه از خاندان عبد شمس به مخالفت با هاشم برخاست فرزند عبد شمس يعنى اميه بود كه چون سيادت و بزرگى هاشم را در ميان فرزندان عبد مناف مشاهده كرد بدو رشك برده و در صدد برآمد تا خود را در رديف او قرار داده و با او رقابت كند،و بدين منظور اموال زيادى خرج كرد،و هر كارى كه هاشم انجام مى‏داداو نيز مانند آن را انجام مى‏داد،و همين امر سبب شد كه قريش او را ملامت كرده و بدو گفتند:

آيا مى‏خواهى خود را به پايه عمويتـكه بزرگ قوم و قبيله استـبرسانى و در رديف او قرار دهى!

تا آنكه سرانجام كار به اختلاف كشيد و پس از گفتگو و حكميت يكى از زنان كاهنه،قرار شد اميه ده سال در خارج از مكه به سر برد و روى همين قرارداد اميه به شام آمد و ده سال از عمر خويش را در آنجا سپرى كرد و اين نخستين دشمنى و عداوتى بود كه ميان هاشم و اميه پديدار گشت و سپس ميان فرزندانشان باقى ماند.

هاشم بن عبد مناف نام اصلى‏اش عمرو بود و به خاطر علو مرتبه و مقامى كه داشت به«عمرو العلا»موسوم گرديد چنانكه بدو«ابو البطحاء»و«سيد البطحاء»نيز مى‏گفتند.و گويند:سبب اينكه او را هاشم گفتند آن بود كه سالى در مكه قحطى و خشكسالى سختى شد،هاشم بن عبد مناف كه چنان ديد به شام رفت و آرد و گندم زيادى خريدارى كرد و به مكه آورد و شتران بسيارى نحر كرده و دستور داد شتران را در ديگهاى بزرگى طبخ كنند و از آن آرد و گندمها نان تهيه كرده نانها را در ظرفهاى بزرگ«تريد»مى‏كرد و با مقدارى گوشت و آب آن،مردم مكه را سير مى‏كرد و پيوسته اين كار را انجام داد تا قحطى برطرف گرديد و بدين جهت او را هاشم ناميدند،چون هاشم به معناى شكننده است و او شكننده نان و تريد بود و يكى از شعراى عرب در اين باره گفته است:

عمرو العلا هشم الثريد لقومه‏ و رجال مكة مستنون عجاف‏ سنت اليه الرحلتان كلاهما سفر الشتاء و رحلة الاصياف

و بيت دوم اشاره به موضوع ديگرى است كه در تواريخ آمده كه گفته‏اند:هاشم بن عبد مناف نخستين كسى بود كه براى قريش«رحلت»شتاء و صيف(سفر تجارتى تابستانى و زمستانى)را مقرر داشت،و در قرآن كريم نيز در سوره ايلاف نام اين دو رحلت برده شده است.

مورخين مى‏نويسند:همين كه اول ماه ذى حجه مى‏شد و هلال ماه رؤيت مى‏گشت هاشم بن عبد مناف به كنار خانه كعبه مى‏آمد و پشت به ديوار كعبه مى‏داد و مردمان مكه را مخاطب ساخته مى‏گفت:

«اى گروه قريش!شما بزرگان عرب از نظر زيبايى برتر از ديگران و خردمندترين آنهاييد،نسب شما شريفترين نسبها و در فاميلى نزديكتر از ديگرانيد،اى گروه قريش!شما همسايگان خانه خدا هستيد كه خداوند شما را به توليت آن مفتخر ساخته و از ميان فرزندان اسماعيل تنها شما را بدان مخصوص داشته است،اينك زايران خدا به نزد شما خواهند آمد،اينان براى بزرگداشت خانه خدا به اينجا مى‏آيند،و از اين رو است كه آنها ميهمانان خدايند،و شما سزاوارترين مردم براى پذيرايى ميهمانان خدا و زائران او هستيد.

مردمى رنج سفر ديده و ژوليده و گرد آلود،با مركبهاى خسته و لاغر از هر ديارى به شهر و ديار شما فرود مى‏آيند،پس آنان را پذيرايى كرده و از ميهمانان خدا مهمان نوازى كنيد،و به خداى اين خانه سوگند اگر مرا مال و ثروتى بود كه كفايت اين كار را مى‏كرد و مى‏توانستم به تنهايى اين كار را عهده‏دار شوم از شما استمداد نمى‏كردم،ولى من به سهم خود مقدارى از ثروتم را كه پاكيزه است،و مطمئنا از راه مشروع به دست آمده براى اين كار كنار گذارده‏ام و هر يك از شما نيز كه مى‏خواهد در اين امر سهيم گردد همين كار را انجام دهد و شما را به حرمت اين خانه سوگند مى‏دهم كه هر كس مى‏خواهد مالى در اين راه صرف كند و با ما شريك گردد جز آنچه از راه حلال پيدا كرده است،مال ديگرى به نزد ما نياورد،يعنى مالى كه از راه ستم و قطع رحم و نامشروع و غصب به دست آمده باشد.

و پس از اين گفتار هر كس به هر اندازه مقدورش بود از مال خود به دار الندوه مى‏برد و به وسيله آنها حاجيان را اطعام مى‏كردند.




:: موضوعات مرتبط: مقاله , ,
:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : دو شنبه 22 فروردين 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: